اي چشم و چراغ اهل بينش

شاعر : سعدي

مقصود وجود آفرينشاي چشم و چراغ اهل بينش
مهمان أبيت عند ربيصاحب دل لاينام قلبي
خود وصف تو و زبان سعدي؟در وصف تو لانبي بعدي
نه يکي راضي و دگر محرومهمه را ده چو مي‌دهي موسوم
تا نيفتد ميان ايشان گردخير با همگنان ببايد کرد
به دگر بيخلاف دربايدکانچه در کفه‌اي بيفزايد
ور خزينه تهي بود شايدعدل و انصاف و راستي بايد
دل مردم خراب و گنج آبادنکند هرگز اهل دانش و داد
پاسبان ممالک خويشستپادشاهي که يار درويشست
که باريک بينند اهل نظرنظر کن درين موي باريک سر
چو پر شد ز زنجير محکمترستچو تنهاست از رشته‌اي کمترست
که نامحکم بود بي‌اصل ديوارنخست انديشه کن آنگاه گفتار
که بد را کس نخواهد گفت نيکويچو بد کردي مشو ايمن ز بدگوي
چو ترک ملک و دولت کرد و خاتمچو نيکو گفت ابراهيم ادهم
که دل برداشتن کاريست مشکلنبايد بستن اندر چيز و کس دل
که مي‌کاويد قبر پادشاهييکي را ديدم اندر جايگاهي
سرشک از ديده مي‌باريد و مي‌گفتبه دست از بارگاهش خاک مي‌رفت
همي بينم که مشتي استخوانيندانم پادشه يا پاسباني
که گوي نخوت از مردان ربودندچه سرپوشيدگان مرد بودند
همي ترسم که از زن کمتر آييتو با اين مردي و زورآزمايي
براي مصلحت گه گه ببايدنکويي گرچه با ناکس نشايد
تو در حال استخواني پيش او ريزسگ درنده چون دندان کند تيز
نکويي با وي از حکمت به در نيستبه عرف اندر جهان از سگ بتر نيست
ورش تيمار داري گله پايدکه گر سنگش زني جنگ آزمايد
که در خيلش بود قائم مقامينميرد گر بميرد نيکنامي
بميرد، همچنان روشن بود جمعچو در مجلس چراغي هست اگر شمع
يا کدامست خرج نافرجامهيچ داني که چيست دخل حرام
پس به شوخي و معصيت خوردنبه گدايي فراهم آوردن
باز گرديد و سر گفته به کامنشنيدم که مرغ رفته ز دام
که تواند گرفت ديگر بارمرغ وحشي که رفت بر ديوار
نه به جنگش بتر بيازارندرفتگان را به لطف باز آرند
بخراشند و مرهمي نکنندزخم بالاي يکدگر بزنند
عسل و شهد و نشتر و زنبورخار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور
چه زاهد که بر خود کند کار سختچه رند پريشان شوريده بخت
وليکن ميفزاي بر مصطفيبه زهد و ورع کوش و صدق و صفا
که مذموم باشد، چه جاي سياهاز اندازه بيرون سپيدي مخواه
امکان مقاومت نديدمدشنام تو سر به سر شنيدم
تا وقت بود جواب ما رابا مثل تو کرده به مدارا
با گوش تو آيد آنچه گفتيآن روز که از عمل بيفتي
با دشمن و دوست لطف و احسانداني چه بود کمال انسان
دلداري دشمنان مداراغمخواري دوستان خدا را
کو دل دوستان بيازاردسگ بر آن آدمي شرف دارد
تا معاني به دل فرود آيداين سخن را حقيقتي بايد
سگ ز بيرون آستان محرومآدمي با تو دست در مطعوم
و آدمي دشمني روا داردحيف باشد که سگ وفا دارد
کوه گردد ز بار غصه ستوهغم نه بر دل که گر نهي بر کوه
تن مسکين چگونه خوش باشد؟جان شيرين که رنج کش باشد
تا نداني نخست باطن امرسخن زيد نشنوي بر عمرو
بي‌خلاف اين سخن پريشانستگر خلافي ميان ايشانست
ميل بعضي به خير و بعضي شرهمه فرزند آدمند بشر
وان دگر سگ برو شرف دارداين يکي مور ازو نيازارد
که جواني نيايد از پيرانهمه دانند لشکر و ميران
بعد ازينم چه عذر بايد خواست؟عذر من بر عذار من پيداست
که جمعيتت را کند پايمالاگر هوشمندي مکن جمع مال
شب و روزم از کيسه پر بيم بودمرا پيش ازين کيسه پر سيم بود
وزان پاسباني فرج يافتمبيفکندم و روي برتافتم
مگسانند دور شيرينياين دغل دوستان که مي‌بيني
همچو زنبور بر تو مي‌جوشندتا حطامي که هست مي‌نوشند
کيسه چون کاسه‌ي رباب شودباز وقتي که ده خراب شود
معرفت خود نبود پنداريترک صحبت کنند و دلداري
کامراني ز در فراز آيدبار ديگر که بخت باز آيد
در وي افتند چون مگس در ماستدوغبايي بپز که از چپ و راست
کاستخوان از تو دوستر دارندراست خواهي سگان بازارند
صورت امن ازو خيال مبندهر که را باشد از تو بيم گزند
اغلب از بيم جان خويش زنندکژدمان خلق را که نيش زنند
غالبش بر غرض نيايد تيرهر که بي‌مشورت کند تدبير
بر نيارد بجز پشيمانيبيخ بي‌مشورت که بنشاني
از براي قبول و منصب خويشاي پسنديده حيف بر درويش
حيف باشد که حق بيازاريتا دل پادشه به دست آري
از گلستان اصطفي آدمبرگزيدندت اي گل خرم
خلعتي از يحبهم بر دوشحلقه‌اي از عبادي اندر گوش
تا به خاشاک در نيالاييدامن اين قباه بالايي
حذر از اتباع ديو رجيماي پريروي احسن‌التقويم
اسفل‌السافلين ديو و ددستکادمي کو نه در مقام خودست
بس بگريد بر آنچه ضايع کردقيمت عمر اگر بداند مرد
بستانند ازو نگين بدخشطفل را سيبکي دهند به نقش
ندهد بي‌بهاي خويش از دستجوهري را که اين بصيرت هست
مزد خواهي به کار کردن کوشپند سعدي به دل شنو نه به گوش
جل بيفکند و پاردم بگسيختخري از روستائيي بگريخت
بانگ مي‌کرد و جفته مي‌انداختدر بيابان چو گور خر مي‌تاخت
داغ و بيطار و بار و پشماگندکه به جان آمده ز محنت و بند
که ازين پس به کام خويشتنمشادمانا و خرما که منم
گفت اي نابکار صبرم هستروستايي چو خر برفت از دست
که خري بد ز پايگه رفتنپس بخواهي به وقت جو گفتن
هزل بگذار و جد ازو برداربه مزاحت نگفتم اين گفتار
روز درماندگي بخايد دستهمچنين مرد جاهل سرمست
نشود کاسه‌ي پر ز ديگ تهيندهند آنچه قيمتش ندهي
مثل مورچست در ميدانحرص فرزند آدم نادان
آن يکي دانه مي‌برد به شتاباين يکي مرده زير پاي دواب